میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 11 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل يازدهم : رقیبی بنام سحر

 

  

ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت . يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروشش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديمجگوار آبي متاليك ، سند دست اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود . چشمم رو گرفت ....... به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست . مي خوامش.......كارش رو تموم كن ......... گفت براي فردا قرارش رو مي زارمگفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط مي خوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشهگفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي مي تونم الان رديف كنم ماشينو ببريگفتم : مي شه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....مي تونيم ببريم. فردا ساعت ۱۱ صبح تو محضر ِ اول خيابون نياوران قرار گذاشتم ، براي سند زدن . ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برمسوار شدم و به طرف كارواش ِ سر ظفر رفتم . تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت . دلم مي خواست فقط ساعتها وايسم و نيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم . دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه مي كرد . جلوي پاش ترمز كردم . چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود . روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي ؟ صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت : عزيزم تويي ........... بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند . خداحافظي كرد و سوار شد . ذوق زده پرسيد مال كيه ؟ گفتم : مال تو.............. گغت : نه ........ جدي ؟ ............... گفتم : خريدمش ............. .چطوره ؟............... گفت : خيلي قشنگه ......... نه .... معركه است ......... گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش ............ گفت : ممنونم ............ به خاطر همه چي ............... گفتم : خب چيكار كنيم ؟ گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟ .............. گفتم : چرا نشه......... بريم . دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ، كه رو به كوچه باز مي شد . به دماغم خورد . نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم .......... كاري كه نداري؟ ........ دير كه نميشه ؟ ................. گفتم : نه برنامه خاصي نداريم ......... گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ........... و از ماشين پياده شد .............. منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم . زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود . گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم . گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب مي مونه ............ بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم . نازنين گفت : مي دونيم ........ تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن مي شيم ......... بعد از نهار با زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر مي كنم . مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم ..... بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه . ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با هم در مورد مراسم پنجشنبه حرف زديم .............. بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبودگفتم : عوضش كردم ............. يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم ......... گفت : مبارك باشه ........... . چرا نياورديش توي پاركينگ؟ .................. گفتم : با اجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا ......... گفت : پس مي خواين برين ؟ ............. گفتم : اگر شما اجازه بدين .................. گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين ..... براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين .......... همين .......... تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو هم گرفتيم و بعدش زديم بيرون .................... صبح زود از خونه خودمون زديم بيرون ....... اول نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم . اداره كاري نداشتم . فقط مي خواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم . با رييس بانك رفيق بودم . سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم . سلام عليك كردم . گفتم : سي هزارتومن مي خوام برداشت كنمبا لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي مي خواين خونه بخرين . منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم . قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا . و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم ......... دروغس يا راستسگفتم : راستس ...... چه جورم راستس . گفت : خبس .........، اينم مباركدون باشه . تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون . ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشت كردم . بيست تومن . برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم . براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم و گفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم . به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و رفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم . عاشق كله پاچه بودم . البته كله پاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت. شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بود و پاي ديگ ومي ايسّاد مي دونست چيكار بايد بكنه . نون رو كه تريت ميكردم . سه بار آب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشه و زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداري خوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون ها ميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش . با آبليمو وفلفل فراوون . اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد. بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم . زود بود اما كار ديگه اي نمي شد كرد . بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم . خدا خدا مي كردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شدصداش زدم : محسن ..... منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد و گفت : آقا سيامك................ احمد آقا . دست داديم .................. محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي . آقا سيامك ماشينت رو مي خواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش و قيچي دست خودته هر كار لازمه انجام بده . رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم . داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود . در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد . يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت . محسن گفت : سحر خانم اومد.... بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرددرهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم . آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمد آقا....... سحر خانم....... سلام كردم و دست داديم . داشتم فكر مي كردم اون كي مي تونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند . من تا اون لحظه فكر مي كردم . برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرده . اصلا نمي تونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه ........ بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم ، نداشتبد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال مي كردم كه همدمت ميشد آهنگ هاي داريوش و اشگ وآه عاشقي . انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر مي كنم ، براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمياد اهل سرعت و اين حرفا باشين . از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفا رو مي زنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنهمنم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه ...... اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........ سكوتش هم مويد اين مطلب بود . محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه مي كرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده . گفت : سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين . سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن . محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه ...... سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا بهتون نمي آد . با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خريد جگوار . نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشينگفتم : نيستم . يه برقي تو چشماش زدادامه دادم . اما پس فردا ميشم . پنجشنبه عقد كنونم . انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد . حريف كوچيكي نيستم . گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نمي شه . گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخار بدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم . گفت : اين دعوت تون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول . جواب دادم من اهل تعارف نيستم ........اگر افتخار بدين خوشحال مي شيم . هم من هم نازنين . گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستنبايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته . پاسخ دادم : والله چه عرض كنم . در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعد هم نوبت من شد . پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش . جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟ سحر رو بمن كرد وگفت : هيچي . مي خوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنينگفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت بيشتر نيست كه با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم . نه دليلي براي قبول كردن وجود داره ..... گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم مي دونم . اما منم به اندازه خودم دارم متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود ........ گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نمي تونم اين هديه رو قبول كنم منو ببخشين . ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق با شماست . كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون . موقع خداحافظي دستش رو دراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين . نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم . پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه . گفتم : ده شبگفت : پس مي بينمتون . گفتم : خواهش ميكنم ..... حتما ؛ خداحافظي كرد و رفت . محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده ......... گفتم : چيزي گفتي ؟ خودش رو جمع و جور كرد و گفت : نه ..... نه ........ بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم... گفت زياد هم هست ...... از شما خيلي به ما رسيده ......... احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت ......... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه ........ بعد از تشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم . بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم . اين كار رو كردم . براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار بود كه دم در رستوران يه زن كولي راهمون رو بست و با اصرار خواست كه برامون فال بگيره و آينده مون رو پيش بيني كنه ............ من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم . زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد ..........خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم ........ خوش قلبي و خوش نهاد ........... رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت .......... جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم ........ دل پاكي داري و....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه ....... غم زياد خوردي اما بدستش آوردي ............ مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش ..... يه حسود داري ................. ميخواد از دستت درش بياره ......... خيلي زرنگه ................ جونم بگه برات....... زورش هم زياده........اما تو دلت قويه...... پشتت به كوهه........ نترس باهاش بجنگ ........... يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد. من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد . تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود ...... هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم : چي شد چرا ادامه نميدي ........ دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود ...... هرچه نازنين اصرار كرد ديگه چيزي نگفت .............. خواستم پولي بهش بدم . اما هر كاري كردم ، قبول نكرد . واسه همين به طرف ماشين رفتيم ..... تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني ............ وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست . وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين ...... مبادا از هم غافل بشين ....... من جدايي رو تو طالع تون ديدم ....... دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم . آقا من كارم فال گيري ِ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم ............. دروغ چرا بگم ...........هري دلم ريخت پايين از اين حرفش .......... اين يك هشدار بود ........... نگران شده بودم ، شديدا تو فكر فرو رفته بودم ......... اصلا حواسم به اطرافم نبود ...... زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و مي گفت : خوابت برده ........ هي ...... مجنون من ....... نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود ......... رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي ......... جا گذاشته بود ........... نازنين ، من و بر و بر نگاه ميكرد و ميخنديد ....... گفت : عزيزم ......حواست كجاست ؟ خودم رو جمع جور كردم و گفتم : همين جا ............ ببخش ياد يه چيزي افتادم ....... گفت : كيفم رو آوردي ؟ گفتم : الان ميارم . فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم . ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم ........ ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد . تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهر فروشي جواهريان . نازنين نمي خواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس رو انتخاب كرد و خريديم . بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم . آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن فالگير از ذهنم دور نشد بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد . همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين ...... صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه ........مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت . بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم و براي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم ......... من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم . اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن و برق انداحتن . بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه . وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يكساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم . نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل و بي نقصداريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ، گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن . درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد ....... درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده و زنده اش صد تومنه . شما اجل بر اين حرفا هستي ...... يه ذره گوشش رو پيچوندم و گفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه ، سلمبه ياد گرفتي . با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان ..... همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون . هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن . گوشش رو ول كردم و گفتم .... فقط محض خاطر هوشنگ خان . داريوش گفت : ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت ‌: اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون . در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم در آوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم . اين رو ميهمون مني ......... گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن ....... نه اينكه پول هم نگيرن ....... گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي . شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني مي خره و مياره . اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت . ديدم اصرار بي فايده است . همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم : امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش مي گيري . بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم . بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود . چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري . حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد . خيلي خجالت كشيدم ........ نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بودهيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم . مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده و بلبل زبوني مي كردبالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير و اشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما . اردشير گفت : داداشي چقدر خوشگل شدين ......هم شما هم زن داداش . گرفتمش ، يه ماچش كردم و گفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن . مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر..... ساعت چهار بود كه لباس هامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ، خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم . خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود . پنج دقيقه به پنج رسيديم . خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم . داريوش هم با خان دايي سلام و عليكي كرد و گفت : انشالله عروسي خودتون خان دايي . خان دايي نگاهي به سرتا پاش كرد و گفت : مادر نامرد باز تو بلبل زبوني كردي ؟ همه زدند زير خنده . خان دايي از مامان پرسيد : شناسنامه ها رو آوردين يا نه ؟ مامان سلام كرد و گفت : بله خان داداش اينجاست ، در همين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره . خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه دير ميشه ......... مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودتر انجام بشه....... داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتر بود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه ما رو صدا كرد و مراسم شروع شد . بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله ........ بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور . خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده . به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده ......... داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد ........ ديدي چي شد..... سكه ها....... گفتم سكه ها چي؟....................... گفت : سكه ها رو........................ مامان گفت : سكه هارو چي؟......... گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم ......... همه گفتيم : خب ................ گفت : خب به جمالتون ..... الان هم همين جاست ...... سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد . خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي مي خواي درست بشي...... خدا عالمه ............... داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست مي شم ....... خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن ....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير مي ده . داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت : دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نمي خورم و از آدامس استفاده مي كنم كه ديگه دهنم بوي شير نده............. خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو مي خواي چيكار كني......... داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكر كرد و گفت : راست مي گين . اين يكي رو كاريش نمي شه كرد ...... همه زديم زير خنده ......... سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم ....... خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود و متوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد ....... بعد از تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم .................. مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن . براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم . مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن مي رن كه همه ميهمانان آمده باشند . من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول مي كشد . باشيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم . هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد . ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كردبلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان....... منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه.......... به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند . بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم . بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم . ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم و پياده بشيم سر وكله فرشته و آرام پيدا شد. بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود ................ فرشته گفت : امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم ............. گفتم : فرشته ........ آخه .......... حرفم رو قطع كردو گفت : آخه ... ماخه.... من سرم نمي شه همين كه گفتم . بايد چشماتونو ببنديم . ناچار پذيرفتيم ................. چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم . باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره ...... ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه . وقتي وارد شديم همه دست ميزدن . مارو وسط خونه و در حاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدندو اركستر شروع به نواختن كرد . اورتور آه اي رفيق بود ........... اورتور كه تموم شد صداي ستار تو گوشم پيچيد . آه اي رفيق..... آه اي رفيق...... از چه فراموش كرده اي ...... چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من و نازنين ميخونه ...... يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم . درست انتهاي آهنگ حسن ............ ابي شروع كرد . نازي نازكن كه نازت يه سرو نازهنازي نازكن كه دلم پر از نيازه..... شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغ تر. و همه اينا با برنامه ريزي فرشته و آرام انجام شده بود . بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم . ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند . مجددا ازش تشكركرده و تا دم در بدرقه اش كردم . در اين زمان آرام پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن ِ ............. اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ...... ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم مي لوليدن . من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم .......... چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحر كه داشت آروم و با وقار به طرفمون مي اومد . راستش ته دلم به جوشش افتاد....... حس خوبي نداشتم ......... وقتي نزديك ما رسيد . سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين دراز كرد و با ادب اما كنايه گفت پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن .......... نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد ......... سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري جعبه اي از توي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد . از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم ........... وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نمي تونستم دستم را از دستش جدا كنم . دستش پر از حرارت بود , احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود . مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو مي خواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه ............ ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد ...... من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين رو گرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم .......... تمام تنم مي لرزيد .............. تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم .................. از دور مي ديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف مي چرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه مي كرد ................... نمي دونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم................. شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل مي شد . در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد فرشته به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد .............. بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد . بدون اينكه خدا حافظي بكنه ............ نفس راحتي كشيدم ............ حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد از نيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد ............. حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد .................. نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك مي شد. كه فرشته تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد ........ كل ماجرا رو براش تعريف كردم .............. بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟ سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم . به همين دليل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشم شما رو هم گرفته .............. آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نمي دارين . يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم .......... گفتم : نگاهاتون يه چيز ديگه ميگه ....... خيلي سريع به خوش مسلط شد و با لحني جدي پرسيد . شما نسبتي با احمد دارين . با كنايه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر.......... با پررويي گفت : آهان پس شما هم پشت خط موندين ....... من جواب دادم : شما هر جور مي خواي حساب كن . فقط بدونين اون ديگه صاحب داره ............ اون هم كه حالا كاملا خودش رو پيدا كرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نيست ، حفظ كردنش مهمه ................. بايد ببينين مي تونه حفظش هم بكنه ..................... گفتم : من اين حرفتون رو رو چه جور تعبير كنم . گفت : هر جور كه دلتون مي خواد . پرسيدم : يعني اين يه اعلام جنگه ؟ جواب داد : من مي خوامش .............. عادت ندارم چيزي رو كه مي خوام از دست بدم ......... گفتم : اين دفعه رو بايد عادت كنيد . با عصبانيت پاسخ داد : مي بينيمبعد با سرعت و بدون خداحافظي مجلس رو ترك كرد . عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود ...... فرشته گفت : داداشي نترس ما با تو و نازنين هستيم . فقط كمي مراقب باش . گفتم : مسئله خودم نيست . من نگران نازنين هستم ...... گفت : نگران نباش ..... ما هواش رو داريم ..... . نمي ذاريم آب تو دلش تكون بخور ........ مهمون ها كم كم رفتن و فقط خودموني ها موندن . تا يكم خونه رو جمع جور كنيم ....... ساعت شد پنج و ده دقيقه و اسه همين هر كسي يه گوشه براي خودش جايي درست كرد و آماده استراحت شد . فرشته و آرام هم ، هر كاري كردم كه بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه فرشته كه زياد دور نبود . من و نازنين هم به اتاق خودمون رفتيم تا بعد از يك روز شلوغ ، پر كار و خاطره انگيز استراحتي داشته باشيم ....... نازنين از زور خستگي خيلي زود خوابش برد . اما من همه اش توي ذهنم حرفاي سحر كه به فرشته زده بود چرخ مي زد و نمي ذاشت بخوابم ........... با خودم فكر ميكردم.....چه نقشه اي ممكن براي بر هم زدن زندگي ما توي كله اش داشته باشه ....... يه لحظه با اين فكر كه مبادا بتونه من و نازنينم رو از هم جدا كنه رعشه به اندامم افتاد .......... چشمام رو بستم .......... سرم رو توي دستام گرفتم ........... مدتي با پريشاني در همين حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد...... ساعت دونيم بعد از ظهر بود كه از سر و صداي بچه ها كه مشغول مرتب كردن خونه بودن بلند شدم . نازنين كنارم نبود....... بي اختيار با صداي بلند فرياد زدم‌ : نازنين ...............نازنين سراسيمه خودش رو به من رسوند و گفت : چي شده عزيز دلم ........ بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل كرد و ادامه داد ، چي شده كابوس ديدي ؟ ......... خجالت كشيدم........ گفتم نه ........ بلند شدم ديدم نيستي نگران شدم . من رو بوسيد و گفت‌ : عزيز دلم تو همه چيز من هستي . بدون تو كجا دارم برم ....... و دوباره من رو بوسيد .... بوسه اي گرم و طولاني كه همه اضطرابهاي ديشب رو از تنم بيرون كشيد و به يك آرامش عميق تبديل كرد . همين زمان بود كه سر و كله داريوش فضول پشت در اتاق پيدا شد و گفت : بابا يك كم از دل درداتون رو ..... چي ببخشين ...... درد و ودلاتون رو بذارين براي بعد ....... نهار يخيد ....... يعني يخ كرد ........ بلند شديم و به طبقه پايين رفتيم و به بچه ها پيوستيم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:13 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.